جــرون نــامــه

یادداشت‌های تریسترام شندی از بندرعباس

جــرون نــامــه

یادداشت‌های تریسترام شندی از بندرعباس

...

ساعت نزدیکی‌های 5/9 می‌شد و بهترین زمان برای دیدن سریال‌های تلویزیونی ماه رمضونی.

خیابون خلوت بود و غیر از رفتگر نارنجی پوشی که اون سمت جارو می‌زد و ماشینی که از روبرو می اومد توی خیابون مرغ هم پر نمی‌زد چه برسه به آدم!

اینجا توی پیاده‌رو، دختره که شونزده هفده سالش می‌شد، حسابی رنگش پریده بود و هول و نگران، گوشی تلفن رو دست به دست کرد و چرخید تا نگاهی به پشت سرش بندازه، دو نفری که پشت سرش بودن تا مکالمه‌اش تموم بشه حالا شده بودن سه نفر، ترس تو چشاش موج می زد.

پسری که وسط وایساده بود اعصابش خورد بود از اینکه اینقدر باید معطل بمونه، عینکش رو آورد پایین‌تر، نگاهی به سمت چپ انداخت و به مردی که چن متر اون‌ورتر وایساده بود نگاهی انداخت و چشمکی زد.

الو ، الو ...

پس چرا نمی آی؟

چی؟ باشه، من اینجا منتظرتم.

آقا ببخشید ساعت چنده؟

پسری که تیشرت زردی پوشیده بود و بعد از همه از ماجرا خبردار شده بود اومده بود بدونه کار اون دو تای دیگه کی تموم می‌شه که نوبت بهش می‌رسه یا باید جای دیگه‌ای بره پی روزیش.

همه منتظر بودن...